سکوت،تنها صدای خداست

سايه و سكوت

سایه و سکوت

 

صفحه اصلی
ارتباط با من
لوگوی وبلاگ
 

 

 



Thursday, September 23, 2004


مي شود روئيد از متن خاك
اگر دستها نام تو را به خورشيد برسانند
مي شود عاشق ماند
وقتي چشمان صبح به انتظار تو پلك باز مي كنند
مي شود بود،مي شود ماند،اه............
اگر برگردي ، پائيزمان دست كمي از بهار ندارد
sayeh  ||  5:07 AM


Wednesday, September 22, 2004


من نميدانم و همين درد مرا سخت مي آزارد
كه چرا انسان،اين دانا،اين پيغمبر
در تكاپو هايش چيزي از معجزه آن سوتر!ره نبرده است به اعجاز محبت؟
چه دليلي دارد؟
چه دليلي دارد كه هنوز ،مهرباني را نشناخته است!
و نميداند در يك لبخند چه شگفتي هايي پنهان است.
من بر آنم كه در اين دنيا ،خوب بودن،به خدا سهل ترين كارست
و نميدانم كه چرا انسان تا اين حد با خوبي بيگانه ست!
و همين درد مرا سخت مي آزارد.
فريدون مشيري
sayeh  ||  10:33 PM



ببينم آدم رودرواسي داري هستي يا نه؟يعني از اون دسته آدمهايي هستي كه خيلي تو رو درواسي ميمونه يا نه آدم راحتي هستي؟ ميخوام ببينم يه روزكه با يكي قرار گذاشتي و بار اولته ميخواي ببينيش واز همه نظر خودت رو آراسته و مرتب كردي ، دقيقا همون لحظه كه از دور طرف رو ميبيني و متوجه ميشي او هم داره نگاهت ميكنه و به خاطر همين قدم هاتو با غرور روي زمين ميگذاري و سعي ميكني هيچ اشتباهي نكني،اگه ناگهان پات بره روي يه موزائيك لق و توي يه چشم بهم زدن از سر زانو تا پايين شلوارت خيس و گلي بشه.اونوقت چيكار ميكني؟تا حالا شده يه روز كليدت رو توي خونه جا بگذاري وخسته و تشنه بياي خونه و ببيني كسي خونتون نيست،همون لحظه هم همسايتون رو ببيني كه داره از خريد برميگرده ،اونهم ازت دعوت كنه كه تا خانوادت بيان، بري خونشون و تو هم تعارف كني و با اينكه از خستگي داري ميميري قبول نكني بعدم مجبور شي 2 ساعت پشت در بموني كه يكي پيدا بشه و در رو روت باز كنه؟يا اينكه برعكسش تو رودرواسي با آدمها مجبور شي يه تعارف رو كه اصلا دوست نداري قبول كني.مثلا يه آدمي كه ميدوني صبح به صبح دستش رو ميشوره،ساعت 9 شب با همون دستها برات ميوه پوست بكنه و تو چون باهاش رودرواسي داري و ميترسي ناراحت بشه مجبور بشي دستش رو رد نكني و ميوه رو ازش بگيري و جلوي خودش بخوري ،يا اينكه.....راستي تا حالا گير يه آدم بي رودرواسي افتادي كه تا يه تعارف بهش ميزني دو دستي بگيره،اونوقت چيكار ميكني؟ اگر يه روز كه گرسنه اي و رفتي يه دونه ساندويچ خريدي براي خودت و يه گوشه نشستي كه دور از چشم اغيار با اشتها بخوري ، همون موقع يكي از دوستات به همراه چند نفر ديگه سر برسه و تو از روي ادب بهش ساندويچ رو تعارف كني ،اون هم ساندويچ رو از دستت بگيره و بين دوستاش تقسيم كنه و در يك آن ببيني ساندويچ بي ساندويچ.،چه كار ميكني؟يا مثلا اگه يه روز كه لباس پلوخوري پوشيدي و مرتب و منظم داري ميري مهموني ، سر راه دوستت رو ببيني كه داره ماشين ميشوره.توو عالم رفاقت بهش تعارف بزني كه كمك نميخواي و اون هم با كمال ميل سطل آب و دستمال رو بده دستت و بگه قربونت تا تو اينو بشوري من ميرم يه كاري دارم ،زودميام.و تو بموني و يه ماشين نشسته و سطل كف و يه عالمه پشيموني و به ياد اوردن اينكه هر چي قديميا گفتن يه حكمتي داره و تكرار اين جمله توي ذهنت كه:(لعنت به دهاني كه بي موقع باز شود).چه حالي ميشي؟ببينم بازهم تو رودرواسي ميموني يا ديگه از اين به بعد توام يه جور ديگه ميشي؟
sayeh  ||  4:18 AM


Friday, September 17, 2004


هفت بار خويشتنم را حقير و كوچك پنداشتم:آن هنگام كه ذلت را بر تن مي كرد تا بالاتر رود.
و آن هنگام كه در برابر اخلاص ديگران پرواز مي كرد.
و آن هنگام كه از ميان دشوار و آسان ،آسان را انتخاب كرد.
و آن هنگام كه مرتكب گناهي شدم و او براي تسلي خاطر گفت:ديگران نيز چنين گناهي را انجام مي دهند.
و آن هنگام كه متوجه سستي و ناتواني او شدم اما شكيبايي را به قدرت نسبت داد.
و آن هنگام كه نقاب زشتي را بر چهره انداخت.
و آن هنگام كه آواز مدح و ستايش را خواند و آن را فضيلت با ارزش پنداشت.
sayeh  ||  11:08 AM


Thursday, September 16, 2004


نمي دونم ،تا حالا برات پيش اومده يا نه!كه يه روزسرحال از خواب بيدار بشي،احساس كني دلت به وسعت اقيانوس شده ميتوني همه آدمهاي دنيا رو توش جا بدي،يه حس قشنگ و پاك در درونت هست،زلال مثل آب،توي اين روزها وقتي از خونه بيرون ميري و دختر كوچك گل فروش رو ميبيني كه توي سياه زمستون ،به خاطر يه خرده پول چطور التماس ميكنه كه يك شاخه گل ازش بخري ،يه قطره اشك از گوشه چشمت ميلرزه و مي افته روي گونه هات ،بعد هم به خودت قول ميدي كه از امروز هر جا كسي رومحتاج كمك ديدي ،از كمك كردن بهش دريغ نكني .اين جور وقتها زندگي برات يه رنگ ديگه پيدا ميكنه انگاردنيا توي يه هاله از نور قرار گرفته،همه چيز مي درخشه.اما بر عكس يه روزهايي كه بيدار ميشي انگار عالم دنيا بهت بدهكارند،همچين اخمهاتو ميكشي توي هم كه هر كي ندونه فكر ميكنه همين الان با كسي دعوات شده،البته اگه تا اون موقع با كسي دعوا نكرده باشي،ديگه اون روز خدا رحم كنه به مردم وتو توي ترافيك نموني والافقط خدا ميدونه سر ادامس فروش كوچك چي مياد،خدا نكنه يه وقت كسي ازت كمك بخواد يا ازت يه سوال بپرسه،ديگه خودت بقيه ماجرا رو بهتر ميدوني.....
حالا چرا اينا رو ميگم؟مطمئنا به خاطر اين نيست كه شعار مهرو محبت بدم،چون هم اولا كار از شعار دادن گذشته هم اينكه هركس خودش ميدونه كه بايد چطور زندگي كنه.اگر اينا رو گفتم به خاطر اين بود كه بگم من زندگي رو همينجوري دوست دارم ،با همين روزهاي متفاوت.احساس ميكنم اينجوري بيشتر به تكامل ميرسم،چون برام پيش مياد كه اشتباه كنم و اشتباهم رو جبران كنم، يا مثلا از بين دو برخورد متفاوتي كه با يه موضوع واحد ،انجام ميدم،برخورد درست تر رو انتخاب ميكنم.
نميدونم چقدر تونستم منظورم رو برسونم،و چقدر حرفهام حالت شعاري پيدا كرد،نميدونم چقدر حرفهاي منو قبول داري.راستي اصلا حرفهاي منو قبول داري؟؟؟

وين داير:اگر دو عبارت خسته ام و حالم خوب نيست را از زندگي خود پاك كنيد،نيمي از بي حالي و بيماري خود را درمان كرده ايد.
ولي من هم خستم هم حالم خوب نيست....
sayeh  ||  11:14 AM


Monday, September 13, 2004


اي عاشقان،اي عاشقان دل را چراغاني كنيد
مبعث رسول اكرم،والا پيامدار ،حضرت محمد(ص) مبارك باد
sayeh  ||  3:02 AM


Saturday, September 11, 2004


من چهره اي ديدم كه هزار رو داشت ،و چهره اي ديدم كه يك رو بيشتر نداشت،گويي در قالبي ريخته باشند.من چهره اي ديدم كه از وراي تابش رويش ،زشتي زيرش را شناختم .و چهره اي كه بايد تابش رويش را بر ميداشتم تا زيبايي زيرش را دريابم.من چهره پيري ديدم پوشيده از خط هيچ ،و چهره صافي كه همه چيز بر آن حك شده بود.من چهره ها را ميشناسم ،زيرا كه از وراي پارچه اي كه چشمان خودم مي بافد مي بينم و به حقيقت زندگي ميرسم.
جبران خليل جبران
sayeh  ||  1:27 PM



شنبه روز بدي بود
روز بي حوصلگي
وقت خوبي كه ميشد، غزلي تازه بگي...
..............................
مينويسم ،مينويسم از تو
تا تن كاغذ من جا دارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت
گريه اين گريه اگر بگذارد
با تو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج ازل كافي نيست
با تو از اوج غزل خواهم گفت
مي نويسم ،همه ي هق هق تنهايي را
تا تو از هيچ ،به آرامش دريا برسي
تا تو در همهمه همراه سكوتم باشي
به حريم خلوت عشق ،تو تنها برسي
مي نويسم،مي نويسم از تو
تا تن كاغذ من جا دارد....
مي نويسم همه ي با تو نبودن ها را
تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببري
تا تو تكيه گاه امن خستگي ها باشي
مي نويسم ،مي نويسم از تو
تا تن كاغذ من جا دارد
sayeh  ||  1:00 PM


Tuesday, September 07, 2004


فرض كن مي خواي نقاشي بكشي ،از چي مي كشي؟كاري به اين ندارم كه استعداد نقاشي داري يا نه،فقط فرض كن!من اگه بخوام نقاشي كنم يه موضوعي رو انتخاب ميكنم كه خوب بشناسمش،از همه نظر ،زاويه ،حالت،ابعاد و.... بوم و رنگ و قلمو آماده است و موضوع.........امممممممممم.........آهان ،فهميدم ... اونو بهتر از همه ميشناسم . خوب حالا از كجا شروع كنم ؟!........از چشمهاش؟؟!!آره چشمهاش...اما راستي چه شكلي بودند؟!... اي واي چرا يادم نمياد؟؟!!!!!شايد اگه چشمهامو ببندم، بتونم تصورش كنم .........نه ! نميشه ..... بايد برم و دوباره روبروش بشينم و خيره بشم توي اون دو تا چشم سياهش كه تا به حال فكر ميكردم برام از همه نگاه ها آشنا تره!اما انگار يه چيزي تغيير كرده ، چي؟نمي دونم !آخه نگاهش باهام غريبي ميكنه ،مثل اينكه بار اولشونه منو ديدن، با دقت بيشتري نگاهش ميكنم،شايد اينطوري بهترمنو بشناسه ،او هم نگاهم ميكنه، توي شب نگاهش گم ميشم،ديگه خودشو نميبينم،حس غريبي دارم،زير سنگيني نگاهش طاقت نمي آرم.چشمهامو ميبندم تا اونم چشمهاشو ببنده،.....با خودم فكر مي كنم مگه ممكنه ؟،ما كه هميشه باهم بوديم ،همه جا همه وقت،محرم اسرار هم بوديم،اصلا ما كه يكي بوديم،از هم جدا نبوديم ....پس چي شد؟اين همه فاصله از كجا اومد؟؟ جوابي براش پيدا نمي كنم .چشمهامو باز ميكنم با تعجب نگاهش مي كنم ، ازخودش مي پرسم :تو واقعا تصوير مني؟؟؟؟!!!! و اونم با صدايي كه شنيده نميشه همين سوال رو از من ميپرسه.....
ببين يه نقاشي ساده منو تا كجاها برد، ... اما تو، تو چه موضوعي رو انتخاب ميكني؟...راجع بهش فكر كردي؟؟؟؟؟......
sayeh  ||  2:15 AM


Friday, September 03, 2004


از رفتنش چند ماهي ميشه كه ميگذره و از اومدن دوباره اش هنوز خبري نيست.تو باز هم كنار حياط نشستي و چشم دوختي به اون گوشه آسمون ،به اونجايي كه نمي دوني كجاست و عمقش چقدره،فقط ميدوني خيلي عميقه،عمقش رو ميشه از توي نگاهت فهميد، چون هر چي پيش ميره و آسمون شب رو ميشكافه به اونجايي كه بايد، نمي رسه.
نگاه ميكني،تنها نگاه ميكني ،دلت نميخواد باهاش بلند بلند حرف بزني ،آخه فكر مي كني چون شنيدن صداهاي بلند راحتتره ديگه براي شنيدن حرفهات دقتي نميكنه و تو اينو دوست نداري،به خاطر همين سكوت ميكني و نگاهش ميكني،اون موقع است كه احساس ميكني همه توجهش به توئه، مطمئني كه ميدونه چي ميخواي ، همون سوال هميشگي:پس كي؟؟؟؟و..... سكوت تنها جوابي كه مي شنوي......روزها ميگذرند..... حالا او آمده.تو ميايستي پشت در ، هر چي دعا بلدي زير لب زمزمه ميكني ،ازش ميخواي بهت جرات بده كه سدي رو كه دور خودت ساختي بشكني .....دستت رو به طرف در مي بري ،نكنه صداي تپش قلبت رو از پشت در بشنوه؟.......... بر ميگردي ، باز هم مي ترسي كه باهاش روبرو بشي . احساس ميكني يه چيزي در درونت فرو ريخت، يه چيزي كه مجبورت ميكنه تا اونجايي كه توان داري گريه كني ،گريه؟!بدون صدا، بدون اشك،.......اما خوشحالي از اينكه براي چند لحظه هم كه شده به جواب رسيدي..... همينقدر كه بدوني الان كجاست كافيه تا تو رو غرق در لذت كنه و تو ....خوشبختي....
او دوباره رفت بدون اينكه ببينيش يا ببينتت .....دوباره تو ميموني و و كنج حياط و چشمهاي منتظر .....كه با نگاه گاه و بيگاهش ميپرسه پس كي؟؟؟

sayeh  ||  10:58 PM


Thursday, September 02, 2004


نگاهت كه ميكنه، غم توي نگاهش موج ميزنه، وقتي ازت ميخواد كه بشيني و با هم صحبت كنيد، مطمئن ميشي كه دنبال يه گوش شنوا براي شنيدن حرفهاش ميگرده. حرفش را كه شروع ميكنه بي درنگ ساكت ميشي ،اما آخر حرفهاش هيچوقت نمي دوني بايد خوشحال باشي كه ايراني هستي يا....
بهت ميگه : دلمونو خوش كرديم به سعدي و حافظ و مولوي و...،به تمدن 2500 ساله ايراني،كه چي بشه ؟منكر بزرگ بودن اين آدمها نيستم ،ما ايراني ها افتخارمون اينه كه هيچوقت برده داري نكرديم،ودر جايي كه فرعون ها از مردم به عنوان برده كار ميكشيدند،كورش به كارگرايي كه تخت جمشيد رو براش ميساختند مزد روزانه ميداد. ......................................................................
حرفهاش رو اينطور شروع ميكنه و با مرور يه عالمه افتخارات ديگه پيش ميبره،حرف كه ميزنه چشمهاش از خوشحالي برق ميزنه، با خودت ميگي،او هم به همين ها دلخوشه.
حرفش را نا تموم ميگذاره،انگار يادش ميره براي چي حرفش رو شروع كرده بود،انگار يادش ميره كه ميخواسته بهت ياد آوري كنه كه آدم توي گذشته نمي تونه زندگي كنه،غرق ميشه توي نقش هاي ستون هاي تخت جمشيدو..... به يه جا خيره ميمونه و ساكت مي شه.و تو دوباره همون غم و حسرت رو توي چشمهاش ميبيني....... زمان ميگذره و تو هنوز ساكت مقابلش نشستي........

sayeh  ||  4:00 AM


Wednesday, September 01, 2004


تا حالا شده از يه كاري اطلاع دقيق نداشته باشين وبخواين اون كارو انجام بديد؟تا حالا كسي رو ديدين كه شنا كردن ندونه ولي دلش هواي دريا و استخر بكنه؟تا حالا دلتون خواسته تك وتنها بريد يه جايي كه همه چيزش براتون تازگي داشته باشه واونجا هيچكس شما رو نشناسه شما هم كسي رو نشناسيد؟تا حالا شده دلتون بخواد كارهاي عجيب وغريب بكنيد؟اصلا به نظرتون طرز فكر اين آدما كه اين كارها رو ميكنن درسته؟به نظر من يه جاهايي درسته !اين بچه هاي كوچك چند ماهه رو ديدين وقتي هنوز راه رفتن بلد نيستن چه دست و پايي ميزنن تا چيزايي كه اطرافشون هست به دست بيارن با اينكه شايد همون موقع نتونن ولي همين تقلاهاست كه باعث ميشه راه رفتن ياد بگيرند. همين به آب زدناست كه باعث ميشه آدمها زير آب نمونن؛و بالاخره شنا ياد بگيرن......... نمي دونم شايدم اشتباه ميكنم!!.........راستي، تا حالا شده دلتون بخواد صداي سكوت رو بشنويد؟
sayeh  ||  3:47 AM