سکوت،تنها صدای خداست

سايه و سكوت

سایه و سکوت

 

صفحه اصلی
ارتباط با من
لوگوی وبلاگ
 

 

 



Saturday, March 19, 2005


آنگاه ستاره شناسی گفت:ای استاد،درباره ی زمان چه میگویی؟
و او پاسخ داد:شما میخواهید زمان را که بی اندازه و اندازه ناپذیر است ،اندازه بگیرید.
میخواهید رفتارتان و حتی روح تان را از روی ساعت ها و فصل ها راه ببرید.
از زمان رودخانه ای میسازید و در کنارش می نشینید تا گذر آن را تماشا کنید.
اما آنچه در وجود شما بی زمان است،از بیزمان بودن زندگی آگاه است و میداند که دیروز خاطره ی امروز است و فردا رویای امروز.
و آن روحی که در درون شما میخواند و می اندیشد هنوز در دایره ی همان نخستین لحظه ای ست که ستاره ها را در آسما پراکند.
کیست از میان شما که احساس نکند توانایی مهرورزیدنش بی پایان است؟
و با این همه کیست که احساس نکند آن مهر،گرچه بی پایان است ،در مرکز وجودِ او در بند مانده و در گردش نیست-گردش از مهراندیشه ای به مهر اندیشه ای و از مهرکاری به مهرکاری دیگر؟
و آیا زمان هم مانند مهر تقسیم ناپذیر و بیمکان نیست؟
اما اگر ناگزیر باید زمان را در اندیشه ی خود با فصل ها اندازه بگیرید،پس بگذارید که هر فصلی همه ی فصل های دیگر را دربر بگیرد،و بگذارید که امروز گذشته را با یاد در بربگیرد و آینده را با رغبت.
*
امسال هم با همه ی کاستی هاش،تلخی ها و شیرینی هاش بالاخره تموم شد.نبودن آدمهایی که پارسال بودند و امسال نیستند،به یادم میاره که عمر چه زود میگذره !یادم هست که یکبار به دوستی گفتم:" زمان چه زود میگذره" با تعجب به من نگاه کرد و گفت :"ما هستیم که زود میگذریم نه زمان."آخرین دقایق سال رو سپری میکنیم به این امید که سال نو بِه از امسال و سالهای رفته باشه.توی این لحظه ها آرزو میکنم :آرزو میکنم که تن همه سالم باشه و قلب ها مهربان و رئوف،و جهان در زیر سایه ی صلح و آرامش قرار بگیره و امیدوارم که امسال مثل هر سال معنی جمله هایی از این دست "همسایه ات را همچون خودت دوست بدار"و "هر چه برخود میپسندی بر دیگران هم بپسند"رو فراموش نکنیم.آمین
*
یا مقلب القلوب والابصار...... یا مدبر اللیل و النهار.... یا محول الحول و الاحوال ....... حول حالنا الی احسن الحال
sayeh  ||  8:39 AM


Sunday, March 13, 2005


روزگاری در شهر دوردستی به نام ویرانی،پادشاهی حکومت میکرد که هم توانا بود و هم دانا.مردمان از توانایی اش میترسیدند و به سبب دانایی اش دوستش میداشتند.
در میان این شهر چاهی بود که آب سرد و زلالی داشت و همه ی مردم شهر از آن می نوشیدند،حتی پادشاه و درباریانش ،زیرا که چاه دیگری نبود.
یک شب هنگامی که همه در خواب بودند،جادوگری وارد شهر شد و هفت قطره از مایع شگفتی در چاه ریخت و گفت«از این ساعت به بعد هرکه از این آب بنوشد دیوانه می شود.»
بامداد فردا همه ی ساکنان شهر،به جز پادشاه و وزیرش،از چاه آب نوشیدند و دیوانه شدند،چنانکه جادوگر گفته بود.
آن روز مردمان در کوچه های باریک و در بازارها کاری نداشتند جز اینکه با هم نجوا کنند«پادشاه ما دیوانه است.پادشاه ما و وزیرش عقلشان را از دست داده اند.یقین است که نمی توانیم به حکومت پادشاه دیوانه تن دردهیم.باید او را سرنگون کنیم.»
آن شب پادشاه فرمود تا یک جام زرین از آب چاه پر کنند.وقتی که جام را آوردند،از آن نوشید و به وزیرش داد تا او هم بنوشد.
از آن شهرِ دوردستِ ویرانی غریو شادمانی برخاست،زیرا که پادشاه و وزیرش عقلشان را بازیافته بودند.جبران
sayeh  ||  4:57 AM


Wednesday, March 09, 2005


میدونی؟دارم فکر میکنم که مشکلات آدم چند دسته اند.یکی مشکلاتی که خودت به وجود میاری،حالا یا از روی ناآگاهی یا هرچی.که معمولاً برای اونها راه حلی وجود داره.یعنی هرچقدرم ، مشکلی که ایجاد شده بزرگ باشه،درسته ممکنه یه کم از نظر زمانی طول بکشه ولی بالاخره قابل جبرانه(البته اکثراً، نه همیشه).یک دسته ی دیگه هم مشکلاتیند که دیگران یا شرایط برات پیش میارند.این یکی جبرانش یه خرده سختتره ولی محال نیست.خودت با تمام وجودت ، از همه ی توانت استفاده میکنی ،شده با حرف ،زور،پول.................بالاخره میشه یه کاریش کرد.اما یه وقتهایی یه مشکلاتی هست که نه خودت مقصری، نه شرایط، نه دیگران،نه کفاره ی گناهه نه........اما تو باهاش درگیر میشی یه عمر.یه عمر توی دلت نگهش میداری چون میدونی از هیچکس هیچ کاری ساخته نیست .یه بار با خودت فکر میکنی "این باعث میشه که تو به خدا نزدیکتر بشی و مطمئن باشی که هیچ قادری قدرتمندتر از خدا نیست"،اما گاهیم تو رو تا مرز جنون میرسونه،تا اونجایی که "به زمین و زمان و خودت و دیگران ،حتی خدا بد و بیراه میگی.به خاطر اینکه میبینی هیچ کاری نه از دست تو برمیاد و نه کس دیگه و بازهم میبینی که فقط خداوند قادر مطلقه."به نظر من آدم هزارتا از مشکلات دو دسته ی اول داشته باشه ،یک دونه از این دسته ی آخر نداشته باشه به خاطر اینکه همون یه دونه کافیه که هم آدم دینش رو از دست بده و هم دنیاش رو.
sayeh  ||  3:28 AM


Wednesday, March 02, 2005


داشتن یا نداشتن ؟مسئله اینست!(یا دپرس ، سرماخوردگی روحی).
امروز داشتم با خودم فکر میکردم که بعضی وقتها دو تا حس کاملاً متفاوت میتونن،یک نتیجه رو به دنبال داشته باشند.مثلاً اینکه همه میدونیم که عمده ی آدمها رویاهایی دارند که با انها زندگی میکنن،با فکر اونها شبها به خواب میرند و با امید رسیدن به اونها چشم باز میکنن.یه عده ی معدودی از آدمها هم هستند که بدون اینکه هیچ رویایی در سر داشته باشند زندگی میکنن.(البته به نظر من ،فقط فکر میکنن که زندگی میکنن).
دسته ی دوم معمولاً آدمهای منجمدی هستند ،که اگه خوب نگاهشون کنی ،میبینی که نه رمقی توی چشمهاشون هست و نه نشاطی روی گونه هاشون.صبح با خمیازه از خواب بیدار می شوند،شروع به کار میکنن،با آدمها ارتباط برقرار میکنن،در حالی که خمیازه میکشند،از سرِکار به خانه برمی گردند و خودشون رو برای خواب آماده میکنن،در حالی که هنوز خمیازه میکشند و از خواب آلودگی روی پاشون بند نمیشن.(البته یه عده ای هم فقط میزنن به تفریح و خوشگذرانی و بی خیالی و وقت تلف کردن،خوب اینم یه نوع از انواع متنوع بی برنامه ای و بی هدفی و خواب آلودگیه دیگه.)اما چیزی که مشخصه اینه که بعد از یه مدت هر کدومشان به مرز اشباع شدن میرسند و بعد از اون .......به یه عده انسان افسرده تبدیل میشن،فقط راهِ رسیدن به این مرز برای هرکدام متفاوته.
در مورد دسته ی اول هم خیلی وقتها شاهدِ حضور یک سری انسانهای افسرده بودیم و هستیم که معمولاً این افسردگی به علت نرسیدن به آرزوها پیش میاد،که خود صورتهای مختلفی دارد. مثلاً اینکه گاهی انسان عادت میکند که همیشه در آرزوی رویاهاش باقی بماند و با این تصور که رویاها دست نیافتنی هستند ،حتی اگر موقعیتی برای دستیابی به آن برایش فراهم شود ،به خاطر ترس از دست دادن رویا !از آن موقعیت استفاده نمی کند و ترجیح میدهد رویای تحقق نیافته را داشته باشد چون با آن خو گرفته و برایش آشناست تا رویای تحقق یافته.و همین از دست دادن موقعیت ها دلیلِ افسردگی او میشود.بعضی دیگر از آدم ها هم تصور میکنند که برای رسیدن به رویاهایشان باید یک سری قید و بند ها را از بین ببرند،که این قیود معمولاً شامل قید های اجتماعی و مذهبی میشود.از آنجایی که انسان در اجتماع زندگی میکند،شکستن قیود اجتماعی که بر او، اجبار میشود بسیار سختتر است از شکستن قیدهای مذهبی است.بنابراین با شکستن این مرزها ،پشتوانه ی معنوی خود را به عنوان یک نقطه ی امیدواری الهی از دست میدهد و دچار یاس وبه دنبال آن افسردگی می شود.در حالی که الزاماً نباید برای رسیدن به اهداف ایده آلی خود قیدها را برداشت،بلکه حتی گاهی لازم است که یک سری قیودِ دیگر را هم بپذیریم و در محدوده آنها زندگی کنیم(نمی دونم تا به حال چقدر به این مسئله دقت کردید،اما خیلی از آدمهایی که خلاف های خیلی سنگین میکنن ،تا قبل از آشکار شدن آن ،از نظر جامعه چهره های موجهی داشتند.)
sayeh  ||  4:25 AM