سکوت،تنها صدای خداست

سايه و سكوت

سایه و سکوت

 

صفحه اصلی
ارتباط با من
لوگوی وبلاگ
 

 

 



Friday, September 03, 2004


از رفتنش چند ماهي ميشه كه ميگذره و از اومدن دوباره اش هنوز خبري نيست.تو باز هم كنار حياط نشستي و چشم دوختي به اون گوشه آسمون ،به اونجايي كه نمي دوني كجاست و عمقش چقدره،فقط ميدوني خيلي عميقه،عمقش رو ميشه از توي نگاهت فهميد، چون هر چي پيش ميره و آسمون شب رو ميشكافه به اونجايي كه بايد، نمي رسه.
نگاه ميكني،تنها نگاه ميكني ،دلت نميخواد باهاش بلند بلند حرف بزني ،آخه فكر مي كني چون شنيدن صداهاي بلند راحتتره ديگه براي شنيدن حرفهات دقتي نميكنه و تو اينو دوست نداري،به خاطر همين سكوت ميكني و نگاهش ميكني،اون موقع است كه احساس ميكني همه توجهش به توئه، مطمئني كه ميدونه چي ميخواي ، همون سوال هميشگي:پس كي؟؟؟؟و..... سكوت تنها جوابي كه مي شنوي......روزها ميگذرند..... حالا او آمده.تو ميايستي پشت در ، هر چي دعا بلدي زير لب زمزمه ميكني ،ازش ميخواي بهت جرات بده كه سدي رو كه دور خودت ساختي بشكني .....دستت رو به طرف در مي بري ،نكنه صداي تپش قلبت رو از پشت در بشنوه؟.......... بر ميگردي ، باز هم مي ترسي كه باهاش روبرو بشي . احساس ميكني يه چيزي در درونت فرو ريخت، يه چيزي كه مجبورت ميكنه تا اونجايي كه توان داري گريه كني ،گريه؟!بدون صدا، بدون اشك،.......اما خوشحالي از اينكه براي چند لحظه هم كه شده به جواب رسيدي..... همينقدر كه بدوني الان كجاست كافيه تا تو رو غرق در لذت كنه و تو ....خوشبختي....
او دوباره رفت بدون اينكه ببينيش يا ببينتت .....دوباره تو ميموني و و كنج حياط و چشمهاي منتظر .....كه با نگاه گاه و بيگاهش ميپرسه پس كي؟؟؟

sayeh  ||  10:58 PM