سکوت،تنها صدای خداست

سايه و سكوت

سایه و سکوت

 

صفحه اصلی
ارتباط با من
لوگوی وبلاگ
 

 

 



Thursday, December 30, 2004


امروز توي حياط يه آدم برفي درست كردم، هنوز براي آدم برفي چشم نذاشتم،از صبح دارم دنبال دكمه ميگردم ،خيلي گشتم ،پيدا نكردم،هرچي مغازه رو كه ميشناختم و نمي شناختم سر زدم ، نداشتند ( شايدم نبود). آخه فروشنده آخرين مغازه بهم گفت:«گشتم نبود ،نگرد نيست».اما من هنوز نااميد نيستم .دلم مي خواد آدم برفي امسال بهار رو با چشمهاي خودش ببينه.راستي شما يه جفت دكمه سبز بهاري ندارين كه به من قرض بدين؟
*

sayeh  ||  1:24 PM


Monday, December 27, 2004


يه متن يه كم (خيلي)طولاني
امشب بيخوابي زده بود به سرم،بلند شدم و طبق عادت كامپيوتر رو روشن كردم.چند ثانيه بعد صداي گوش خراش(شايدم براي بعضي گوشنواز)مودم سكوت اتاقم رو شكست.همينطور كه توي خونه هاي مجازي آدمها خودم رو مهمون ميكردم،يه نوشته توي وبلاگ سارا ديدم كه من رو به ياد او انداخت.
تا چند سال پيش،هر وقت كه باهاش روبرو ميشدم ،از نگاه شادش و برق چشمهاش ،از طرز حرف زدنش كه خيلي وقتها نمي شد فهميد جديه يا شوخي، با خودم ميگفتم اين از اون آدمهاي بي درده كه هيچ غم و غصه اي نداره، به خاطر همين ،خيلي باهاش وارد بحث جدي نمي شدم ،اما يادمه يه دفعه يه صحبت جدي درباره زندگي و برداشت ما از اون داشتيم،اون موقع به من گفت:« آدمهايي كه براي خودشون ،زندگي رو به شكل ملك سليمان و قصه شاه پريون تصوير مي كنن،خيلي ضرر ميكنن» گفتم: چرا؟ گفت:« چون هيچ وقت بهش نمي رسند،بنابراين زندگي براشون تلخ و سياه ميشه و اين تازه اول بدبختيه»بهش گفتم: يعني چي؟يعني تو با بلند پروازي مخالفي؟اگه بلند پرواز نباشي هيچ وقت صعود نميكني .گفت:« نه!ولي به شرط اينكه بال هم داشته باشي،بدون پر پرواز، هر چي بلندتر بپري ،سختتر سقوط ميكني.»
از اون روز به بعد ديگه نديدمش(شايدم ميديدمش اما نميديدمش!)چند روز پيش خيلي بي تفاوت از كنارم رد شد،انگار من رو نديد،صداش كردم ،برگشت،چشمهاي بي فروغش براي يك لحظه زودگذر برق زد،سلامم رو با آهنگ آروم و يكنواختي پاسخ داد،كاري نداشتم به خاطر همين تصميم گرفتم يه چند دقيقه اي پيشش بمونم .هر چي بيشتر ميگذشت، بيشتر تعجب ميكردم ،آخه ديگه اون آدم سابق نبود،نگاهش بي هدف،چهره اش سرد و منجمد....كنار هم كه نشستيم وبه رسم يه عادت قديمي صندوقچه خاطرات رو گردگيري كرديم ،با هر خاطره شاد، يه لبخند كمرنگ صورت بي حالتش رو باز ميكرد،اما چيزي نميگذشت كه لبخند روي صورتش يخ ميزد و دوباره همون نگاه سرگردون،لابه لاي خاطره ها،دوباره خاطره ي حرفهاي اون روز جون گرفت،بهم گفت :«ميخوام حرفهاي اون روز رو كامل كنم.هنوزم ميگم آدمهايي كه روزگار خودشون رو سياه ميكنن با بدبختي زندگي مي كنن،اما آدمهايي هم هستند كه اصلا زندگي نميكنن،وقتي يه روزي بياد كه غريبه و آشنا برات هيچ فرقي نداشته باشند،و نسبت به هيچ كس و هيچ چيز نه تعلقي داشته باشي و نه تنفري، وقتي سفيد وسياه، سبز و آبي و بنفش و سرخ رو خاكستري مي بيني،اون وقت بايد شك كني كه زنده اي.»
نمي دونم،نمي دونم چه بلايي سرش اومده كه اينطوري شده،ولي خودش كه ميگه« من دچار يه جور مرگ مدرن شدم،مرگي كه اينقدر جديده كه حتي دركش براي خود آدم هم سخته چه برسه به ديگران».اما به عنوان يه تعريف از روزگارش گفت:«نزديك غروب ،وقتي هوا نه تاريكه نه روشن! توي همون لحظه هايي كه به نظرت همه چيز كم رنگ شده ،همون موقع هايي كه از دلتنگي نفست بند مياد منو به ياد بيار»
*
خلاصه ببخشيد نوشته هاي نصف شبانه من بهتر از اين نميشه!
sayeh  ||  1:55 PM


Tuesday, December 21, 2004


هوا سرد شده،خيلي سرد،آدم برفي توي سرما داره مي لرزه،دلش يه فنجون چاي گرم ميخواد،اما براي اينكه بمونه فقط مي تونه بستني بخوره!
آدم برفي توي روياهاش خودش رو ميبينه كه كنار يه بخاري گرم نشسته،كاش آدم برفي هم ميتونست يه بخاري داشته باشه!
اما قلب يخي آدم برفي خيلي مهربونه،ميگي نه امتحان كن،يه روز، توي سرماي سياه زمستون ،وقتي آدم برفي رو ديدي برو به طرفش ،دستاي مهربونت رو روي قلبش بگذار، ميبيني كه گرمي دستات يخ قلبش رو آب ميكنه........اونوقت، وقتي دستت رو روي گونه هاش بگذاري يه چيز عجيب ميبيني،نگاه كن، آدم برفي داره گريه ميكنه!
*
ببينم تا حالا شده كه درست همون موقع كه ميخواين تولد يك نفر رو بهش تبريك بگين،اون آدم يكي از عزيزانش رو از دست بده ؟؟اونوقت چكار ميكنين؟بازهم تبريك ميگين؟
sayeh  ||  4:06 AM


Wednesday, December 15, 2004


حرفهاي يه دختر خشن!!!
نمي دونم چه بلايي داره سرم مياد ،چند روزيه كه خيلي تلخ شدم،نمي دونم چرا نمي تونم ديگه مثل سابق از كنار خيلي از آدمها راحت بگذرم؟!
*
از آدمهايي كه روي محبت ديگران نرخ ميگذارند بدم مياد،از اونايي كه شخصيت آدمهارو از روي مارك لباسشون ارزيابي ميكنن حالم به هم ميخوره،بدم مياد از آدمهايي كه فكر ميكنن فقط خودشون درست و كامل فكر ميكنن و ديگران بلد نيستند فكر كنن ،يا اينكه توقع دارند همه مثل اونا فكر كنن،تازه اگه مثل اونا فكر نكني بهشونم برميخوره،(بابا گير، نده! من كه نگفتم تو مثل من فكر كن ،ولي به تو هم اين حق رو نمي دم كه به من بگي چطور فكر كنم،پس بيخود خودتو خسته نكن!)از آدمهايي كه وقتي يه چيزي رو به يكي هديه ميكني(يه جورايي بي مناسبت)فقط يه چيزي كه نشون ميده تو به ياد طرف بودي ،مثل يه شاخه گل كه حتي ممكنه براي خودت خريده باشي و فقط به خاطر محبت اونو هديه بدي قبل از اينكه راجع به زيبايي اش نظر بدن ،سه سوت بهت قيمت ميدن متنفرم!(ببخشيد ولي يه جورايي شعورايشون ميره زير سوال برام)حالم بد ميشه وقتي آدمي رو ميبينم كه همش داره حسرت ميخوره يا اينكه همش توي گذشته ها زندگي ميكنه،آخه وقتي آدم نمي تونه حتي براي 0.0001 ثانيه هم كه شده به گذشته برگرده،يا براي 0.000001 ثانيه به آينده بره چرا حال خودشو و ديگران رو بايد خراب كنه؟
*
آقا بد جوري بيظرفيت شدم ديگه با همه آدمها نمي تونم بسازم!(راستي راجع به اين كلمه «همه» بايد بعدا يه توضيحاتي بدم)
«اما قبلش راجع به همين متن بگم ،اون متناي قبلي كه اقلا يه بار خونده بودم ،خيلي وقتها بي سرو ته بود واي به حال اين كه بدون بازخوني دارم ميفرستم»
sayeh  ||  1:59 PM


Friday, December 10, 2004


اينم يه فكره ديگه!
مي دوني دارم به چي فكر ميكنم به اينكه كار شاعرها يه جورايي مثل كارآگاهان خصوصيه ،ميدوني چرا؟ به خاطر اينكه يه كارآگاه براي موضوعي كه داره تحقيق ميكنه،يه داستان زمينه درست ميكنه،بعدم با يه سري شواهد و مدارك ،كه سعي ميكنه اونها رو به بهترين نحو كنار هم بچينه انقدر شخصيت ها رو جابه جا ميكنه كه ممكنه داستان اصلي كاملا عوض بشه،اما بالاخره داستانش هموني ميشه كه بايد بشه(البته جز بعضي وقتها )،شاعراهم تا جايي كه من ميدونم ، همينطورند اول يه موضوع پيدا ميكنن بعد يه شعر ميگن و انقدر دو دو تا چهار تا ميكنن تا تكه هاي شعرسر جاي خودشون بشينن و شعر هموني بشه كه بايد (البته جز گاهي وقتها)،درست مثل چيدن تكه هاي پازل كنار هم.....اي بابا چقدر كارهاي شبيه به هم توي اين دنيا پيدا ميشه هااااااااااااا !!!!!
*
ديدين ،بعضي از آدمها چه فكراي فعالي دارن،عجب!

sayeh  ||  1:43 AM


Tuesday, December 07, 2004


آنكه بتواند دست خود را بر روي خطي نهد كه جدا كننده ي خير و شر باشد،
حقيقتا مي تواند جامه ي خداوند را لمس كند.
اگر دل شما آتشفشان باشد،
پس چگونه انتظار داريد گل ها در دست هايتان بشكفند؟
آيا عجيب نيست كه دوست دارم مردم مرا فريب دهند تا به آنان كه مي پندارند از فريبشان غافلم،
بخندم؟
درباره ي آن كه شكار ميكند اما خود را شكار مي نماياند چه بايد گفت؟
sayeh  ||  1:14 PM


Sunday, December 05, 2004


هنوزم در پي اونم
كه اشكامو روي گونه ام
با اون دستاي پر مهرش كنه پاك و بگه جونم
بگه جونم، نكن گريه
منم اينجام
بذار دستاتو تو دستام
تو احساس منو ميخواي ،منم اي واي تو رو ميخوام.
***
اهريمن در روز تولدتان جان سپرد
مبادا اكنون درآتش گام نهيد تا فرشته اي بيابيد!
***
فردا روز تولد رامتين ،جديد ترين عضو خانواده ماست.امروز هم اولين قدمهاش رو به صورت مستقل برداشت ،نميدونين با هر گامي كه جلو ميرفت چه ذوقي ميكرد، برام خيلي جالب بود،با اين كه چند بار زمين خورد و حتي به خاطر اينكه هنوز روي سرعتش و تغيير جهتش تسلط نداره ،يه چند باري هم به در و ديوار خورد ،ولي هر بار بلند شد و اين بار محكمتر و مطمئن تر از دفعه پيش قدم روي زمين گذاشت.(راستش يه ذره من خجالت كشيدم،آخه هر وقت زمين ميخورم ،منتظر ميشم يه نفر بياد و نازم كنه و دستم رو بگيره از جا بلندم كنه)
رامتين گلم تولدت مبارك ،اميدوارم از امروزبا هر قدمي كه بر ميداري ،در جاي درست ومطمئني فرود بيايي،شاد باش و سربلند

sayeh  ||  11:32 AM