سکوت،تنها صدای خداست

سايه و سكوت

سایه و سکوت

 

صفحه اصلی
ارتباط با من
لوگوی وبلاگ
 

 

 



Monday, December 27, 2004


يه متن يه كم (خيلي)طولاني
امشب بيخوابي زده بود به سرم،بلند شدم و طبق عادت كامپيوتر رو روشن كردم.چند ثانيه بعد صداي گوش خراش(شايدم براي بعضي گوشنواز)مودم سكوت اتاقم رو شكست.همينطور كه توي خونه هاي مجازي آدمها خودم رو مهمون ميكردم،يه نوشته توي وبلاگ سارا ديدم كه من رو به ياد او انداخت.
تا چند سال پيش،هر وقت كه باهاش روبرو ميشدم ،از نگاه شادش و برق چشمهاش ،از طرز حرف زدنش كه خيلي وقتها نمي شد فهميد جديه يا شوخي، با خودم ميگفتم اين از اون آدمهاي بي درده كه هيچ غم و غصه اي نداره، به خاطر همين ،خيلي باهاش وارد بحث جدي نمي شدم ،اما يادمه يه دفعه يه صحبت جدي درباره زندگي و برداشت ما از اون داشتيم،اون موقع به من گفت:« آدمهايي كه براي خودشون ،زندگي رو به شكل ملك سليمان و قصه شاه پريون تصوير مي كنن،خيلي ضرر ميكنن» گفتم: چرا؟ گفت:« چون هيچ وقت بهش نمي رسند،بنابراين زندگي براشون تلخ و سياه ميشه و اين تازه اول بدبختيه»بهش گفتم: يعني چي؟يعني تو با بلند پروازي مخالفي؟اگه بلند پرواز نباشي هيچ وقت صعود نميكني .گفت:« نه!ولي به شرط اينكه بال هم داشته باشي،بدون پر پرواز، هر چي بلندتر بپري ،سختتر سقوط ميكني.»
از اون روز به بعد ديگه نديدمش(شايدم ميديدمش اما نميديدمش!)چند روز پيش خيلي بي تفاوت از كنارم رد شد،انگار من رو نديد،صداش كردم ،برگشت،چشمهاي بي فروغش براي يك لحظه زودگذر برق زد،سلامم رو با آهنگ آروم و يكنواختي پاسخ داد،كاري نداشتم به خاطر همين تصميم گرفتم يه چند دقيقه اي پيشش بمونم .هر چي بيشتر ميگذشت، بيشتر تعجب ميكردم ،آخه ديگه اون آدم سابق نبود،نگاهش بي هدف،چهره اش سرد و منجمد....كنار هم كه نشستيم وبه رسم يه عادت قديمي صندوقچه خاطرات رو گردگيري كرديم ،با هر خاطره شاد، يه لبخند كمرنگ صورت بي حالتش رو باز ميكرد،اما چيزي نميگذشت كه لبخند روي صورتش يخ ميزد و دوباره همون نگاه سرگردون،لابه لاي خاطره ها،دوباره خاطره ي حرفهاي اون روز جون گرفت،بهم گفت :«ميخوام حرفهاي اون روز رو كامل كنم.هنوزم ميگم آدمهايي كه روزگار خودشون رو سياه ميكنن با بدبختي زندگي مي كنن،اما آدمهايي هم هستند كه اصلا زندگي نميكنن،وقتي يه روزي بياد كه غريبه و آشنا برات هيچ فرقي نداشته باشند،و نسبت به هيچ كس و هيچ چيز نه تعلقي داشته باشي و نه تنفري، وقتي سفيد وسياه، سبز و آبي و بنفش و سرخ رو خاكستري مي بيني،اون وقت بايد شك كني كه زنده اي.»
نمي دونم،نمي دونم چه بلايي سرش اومده كه اينطوري شده،ولي خودش كه ميگه« من دچار يه جور مرگ مدرن شدم،مرگي كه اينقدر جديده كه حتي دركش براي خود آدم هم سخته چه برسه به ديگران».اما به عنوان يه تعريف از روزگارش گفت:«نزديك غروب ،وقتي هوا نه تاريكه نه روشن! توي همون لحظه هايي كه به نظرت همه چيز كم رنگ شده ،همون موقع هايي كه از دلتنگي نفست بند مياد منو به ياد بيار»
*
خلاصه ببخشيد نوشته هاي نصف شبانه من بهتر از اين نميشه!
sayeh  ||  1:55 PM