سکوت،تنها صدای خداست

سايه و سكوت

سایه و سکوت

 

صفحه اصلی
ارتباط با من
لوگوی وبلاگ
 

 

 



Sunday, March 13, 2005


روزگاری در شهر دوردستی به نام ویرانی،پادشاهی حکومت میکرد که هم توانا بود و هم دانا.مردمان از توانایی اش میترسیدند و به سبب دانایی اش دوستش میداشتند.
در میان این شهر چاهی بود که آب سرد و زلالی داشت و همه ی مردم شهر از آن می نوشیدند،حتی پادشاه و درباریانش ،زیرا که چاه دیگری نبود.
یک شب هنگامی که همه در خواب بودند،جادوگری وارد شهر شد و هفت قطره از مایع شگفتی در چاه ریخت و گفت«از این ساعت به بعد هرکه از این آب بنوشد دیوانه می شود.»
بامداد فردا همه ی ساکنان شهر،به جز پادشاه و وزیرش،از چاه آب نوشیدند و دیوانه شدند،چنانکه جادوگر گفته بود.
آن روز مردمان در کوچه های باریک و در بازارها کاری نداشتند جز اینکه با هم نجوا کنند«پادشاه ما دیوانه است.پادشاه ما و وزیرش عقلشان را از دست داده اند.یقین است که نمی توانیم به حکومت پادشاه دیوانه تن دردهیم.باید او را سرنگون کنیم.»
آن شب پادشاه فرمود تا یک جام زرین از آب چاه پر کنند.وقتی که جام را آوردند،از آن نوشید و به وزیرش داد تا او هم بنوشد.
از آن شهرِ دوردستِ ویرانی غریو شادمانی برخاست،زیرا که پادشاه و وزیرش عقلشان را بازیافته بودند.جبران
sayeh  ||  4:57 AM