سکوت،تنها صدای خداست

سايه و سكوت

سایه و سکوت

 

صفحه اصلی
ارتباط با من
لوگوی وبلاگ
 

 

 



Thursday, May 26, 2005


بعد از اپیدمی شدن افسردگی،چند تا چیز دیگه بدجوری مد روز شدن،سکته،سرطان،طلاق.هر طرف رو که نگاه میکنی اقلاً یکیشون به چشمت میخوره،نمیخوره؟
*
این داستان:سه تفنگدار در کافینت
با شرکت:خودم و دو تا از دوستام
بازیگران مهمان:یه خانومه با همسرش
دیگر بازیگران(به قول معروف سیاهی لشکرها) به ترتیب ایفای نقش:مسئول کافینت،چند تا پسر بیکار،کسبه،رهگذران و دیگر عزیزانی که ما را یاری کردند.و با تشکر از خانواده ی محترم رجبی!!!
داستان از اینجا شروع میشه که یک استاد علاقه مند به باسواد کردن دانشجویان ،دانشجویانش رو وادار!!!به تحقیق و پژوهش میکنه.در این میان سه دانشجوی علاقه مند(البته به گرفتن نمره)در پی انجام تحقیقات به کافینتی مراجعه میکنند و اینک ادامه ی داستان:
توی کافینت دو تا صندلی خالی بیشتر نبود به همین دلیل مسئول کافینت ایثار کرد و صندلی خودشون رو با اصرار زیاد به سه تفنگدار(ما) پیشنهاد کرد ،که البته ما هم به این راحتی نپذیرفتیم و تا جائیکه میشد از قبول آن اجتناب کردیم اما درست درهمان لحظه هایی که از او اصرار و از ما انکار بود آقایان مذکور!!اظهار لطف! کرده و خودشون رو در مساله دخالت دادند و با سخنانی که ایراد فرمودند باعث ایجاد یک سری زد و خوردهای کلامی شد و ما برای ایجاد سکوت وحفظ امنیت اجتماعی مجبور به امضای قطعنامه!شدیم و صندلی تسلیمی را به همراه پرچم سفید صلح پذیرا شدیم.(در خلال همین ماجراها همسر خانومه به یک سری مسائل و مشکلات نتی برخورد کرده بود که دوستم مشغول حل اونها بود و این آغاز آشنایی ما بود)بعد از برقراری صلح و آرامش،هر صدای به ظاهر آرامی هم، آرامش خاطر ما رو خدشه دار و توجه ما رو به خودش معطوف میکرد چه برسه به صداهای بلند و خاص (ما هم که حساس!!!).
بله ،درست حدس زدید.(اصلاً حدس زدید؟)درباره ی همون خانوم و آقا صحبت میکنم،از نحوه ی حرف زدنشون با هم کاملاً مشخص بود ،مشکلی وجود داره و این وضوح وجود مشکل(به ترکیب لغوی توجه کنید)، توجه ما رو به خودش جلب کرد،از حرفهاشون میشد فهمید که منتظر اومدن یه ایمیل مهم ،شامل یک سری اطلاعات خاص بودند که ظاهراً، هنوز نیومده بود.بالاخره،خانومه طاقت نیاورد و سر دردودلش باز شد که،بله...متاسفانه به تازگی سرطان گرفته و قرار بوده یه سری اطلاعات راجع به بیماریش و نحوه ی درمانش براش بفرستند.بنده ی خدا خانومه،خودش میگفت احساس بیماری نمیکنه،اما اگه نظر منو بخوای از برخوردش و طرز حرف زدنش کاملاً معلوم بود که شدیداً شوکه شده و بدجوری ترسیده،به خاطر همینم ،هرچند کار زیادی از دستمون برنمی اومد،ولی هر کدوممان سعی کردیم بنابر توانائیمون بهش کمک کنیم،مثلاً اون یکی دوستم توی اینترنت گشت و براش یه سری مطلب دررابطه با بیماریش پیدا کرد و من و این یکی دوستم هم سعی کردیم با صحبت های دلگرم کننده مان!خانومه رو به درمان شدن امیدوار کنیم(البته از اونجایی که حرفهای ما اساساً حرفهای پرانرژی داریه!!!میدونستیم که مثل همیشه! تاثیر گذارهم هست، به همین دلیل این امر خطیر را ما بر عهده گرفتیم).اما میدونی یه چیزی توی حرفهای آقاه توجه من رو به خودش جلب کرد اونم این بودش که میگفت ،خارج از ایران(آخه آقاه آلمان زندگی میکرد) وقتی یکی بیمار میشه خانواده اش ازش حمایت میکنند و سعی میکنن بهش امیدواری و آرامش بدن ،اما تو ایران برعکسه،وقتی یه نفر مریض میشه انقدر خانواده اش خودشون رو میبازند که تازه خود مریضه باید بیاد بهشون روحیه بده.خدایی راست میگفتا نه؟حالا به خارج از کشورش کاری دارم اما توی ایران دقیقاً همینطوره،یک خرده نگاه کنیم حتماً نمونه هاش رو اطراف خودمون میبینیم.لازم به ذکر است که این مطلب با یک ماه تاخیر نوشته شده.
*
اینقدر خسته ام که نگو،هزارتا کار نصفه و ناقص مونده رو دستم،کاش میشد 24 ساعت ،زمان متوقف شه،اونوقت به یه عالمه از کارام میرسیدم،یا اینکه حداقل میخوابیدم .
sayeh  ||  12:11 PM