سکوت،تنها صدای خداست

سايه و سكوت

سایه و سکوت

 

صفحه اصلی
ارتباط با من
لوگوی وبلاگ
 

 

 



Sunday, August 28, 2005






بله دیگه،یک سال از اجاره نشینی من توی این خونه گذشت.حالا باید چکار کنم؟ به اجاره اضافه کنم یا پول پیش؟؟؟
*
تا حالا بارها خواستم از دوستهای عزیزی که به من کمک کردن تا اینجا یک سر و سامانی بگیره تشکر کنم،اما نشده،شاید کم همتی از من بوده یا اینکه همیشه منتظر بودم یک فرصت مناسب پیش بیاد، غافل از اینکه فرصت پیش نمیاد آدم خودش باید فرصت رو به وجود بیاره.
*اول اولش یه تشکر اساسی و حرفه ای از داداشی خودم که از اون اولی که فکر نوشتن افتاد توی سرم، تا همین الان،بهم کمک کرد و راه و چاه رو بهم نشون داد و کلی زحمت کشید.(بهم کمک کردن اینجوری شدم،وای به حال اینکه کسی کمک نمی کرد.)
بعدشم از اونجایی که بازدید کننده ها زیادند!!!!!!(کجان؟!!)و نمیتونم از همه شون تک تک تشکر کنم(دروغ که کنتور نداره)از اعضای اصلی یعنی آقای امیر و سارا خانم تشکر میکنم که لطف میکنند و به من سر میزنند.
در آخرم از دوستام که از اولش قرار بود بهم مطلب بدن و مطلبهام رو بخونن،خلاصه بهم کمک کنند ولی انگار اخیراً قرارشون رو فراموش کردند، می تشکرم تا عبرتی باشد برای سایرین!!!
*
عیدتونم مبارک(مگه عیده؟؟؟)

*
sayeh  ||  3:42 AM


Monday, August 22, 2005


اینا که تهدید نیست،یک نوع اطلاع رسانیه(:دی)
*
-تابستان خود را چگونه گذرانده اید؟
- به بطالت.
*
از الان نگران روزه های 7-8سال دیگه شدم،از آینده نگری زیاده دیگه!
sayeh  ||  10:58 PM


Saturday, August 20, 2005


دیدین بچه ها به هر سنی که میرسند از یه چیزی میترسند،بعضی هاشون تا یک سنی از تاریکی میترسند بعضی هم از تنهایی و تنها موندن.یادم میاد وقتی بچه بودم(حدود 4-5ساله)از چیزی که بی نهایت میترسیدم،خوابیدن و خواب دیدن بود.آخه ماشالله چشم بد دور،هر چی غول و دیو سیاه و سفید و رنگی و آدم ربا بود،یه جوری راهی برای خودش به خوابهای من باز میکرد.یادمه که اونوقتها رختخوابم رو برمیداشتم و میرفتم توی اتاق مامانم اینا،پایین تختشون پهن میکردم و دست مامان رو میگرفتم و میخوابیدم.البته بین خودمون بمونه،الان که فکر میکنم،میبینم مامان چه عذابی میکشیده از دست من به خاطراینکه گاهی وقتها تا ساعتها باید دستش از تخت آویزون میموند،تا من خوابم ببره و خوابم سنگین شه وگرنه قهر میکردم و باید کلی نازکشی میکرد.یادمه یکبار،خواب دیدم:
زنگ خونمون رو زدن ، من رفتم در رو باز کردم بابام پشت سرم بود،یهو یک خانوم کج و کوله و زشت و وحشتناک اومد توی خونمون ، میخواست من رو با خودش ببره،توی خواب هی داد میزدم و بابام رو میخواستم،بابامم دستم رو گرفته بود،اما نه خیلی محکم،طوری که وقتی خانومه دستم رو میکشید هر لحظه فکر میکردم که الان دستم از بابا جدا میشه و اون من رو با خودش میبره.خلاصه دردسرتون ندم،وقتی از اون خواب کذایی بیدار شدم تا مدتها از بابام دلچرکین بودم که چرا دستم رو محکم نگرفته بود.
*
sayeh  ||  8:06 PM


Friday, August 19, 2005


انسانیت رودی است از نور،
که از بلندیهای ازل به سوی دریای ابدیت سرازیر می شود.
*
توی این یک ماه اخیر،یک چیزهایی دیدم،یک چیزهایی شنیدم ،که حالم حتی از به خاطر آوردنش و گفتنش هم بد میشه.یه لحظه هایی به یک جاهایی رسیدم که احساس کردم هر چقدرغم توی عالم هست،اومده توی دل من. مثل آدمهایی که به قول قدیمیا رودل میکنن و گلاب به روتون انقدر حالشون به هم میخوره تا سبک میشن،همش منتظر لحظه ایم که حالم به هم بخوره و سبک بشم،اما نمیشه.فقط یک چیزی رو فهمیدم،اونم اینکه:
حقیقت انسان آنچه را که برای تو آشکار میسازد نیست
بلکه به آن است که نتواند ان را بنمایاند.
پس اگر بخواهید او را بشناسید،به انچه میگوید قانع نشوید
بلکه به آنچه که نمی گوید گوش فرا دهید!
ای بابا
اینهایی که گفتم نه از سر عاشق شدنه نه شکست عشقی خوردن.جریان خیلی بزرگتر و پیچیده تر از این حرفهاست،اما کاش نبود.میدونی چیه؟یهو یاد اون پست آقای امیر افتادم که راجع به آدمی بود که به هیچکس اعتماد نمیکنه و یه جورایی فکر میکنه که هیچکس باهاش رو راست نیست،امیدوارم که من یه روزی به یک چنین آدمی تبدیل نشم،اونوقت زندگی خیلی سخت میشه خیلی خیلی سخت.
sayeh  ||  8:10 PM


Thursday, August 18, 2005


علم بهتر است یا ثروت؟سوال جالبیه نه؟نه،اصلاً جالب نیست.کی میگه جالبه؟افتضاحه،خیلی خیلی هم تکراریه.یک بار وقتی خیلی کوچک بودم،بابام ازم این سوال رو پرسید،منم توو عالم بچگی بهش گفتم:ثروت.اونروز بابام با شنیدن جوابم تعجب کرد و تا شب برام از فواید علم و دانش صحبت کرد و گفت که عالم،به تدریج ثروت هم به دست میاره اما ثروتمند جاهل،به تدریج ثروتش رو هم از دست میده.امروز،من از بابام همین سوال رو پرسیدم که علم بهتره یا ثروت؟بایام گفت:ثروت،من تعجب نکردم،براشم اصلاً راجع به فواید علم اندوزی صحبت نکردم،آخه هم من میدونستم هم بابام که این روزها اگه ثروت نداشته باشی علم هم نمی تونی به راحتی به دست بیاری.
*
پدر من ،حالا اومدی اینجارو خوندی توروخدا بهت بر نخوره،از همین الان به همه میگم که این مکالمه بین من و بابام اتفاق نیفتاده بود، صحبتهای یه بچه ی دیگه و یه بابای دیگه بود.
*
عید همگی مبارک.
sayeh  ||  8:05 PM


Sunday, August 14, 2005


آقا جدیدا همسایه ی رو به رویی خونه ی ما یه کار باحالی یاد گرفته،3-4 نفری میان بالا پشت بوم و چند ساعتی اونجا اتراق میکنند و با انجام یک سری کارهای جانبی روزگار میگذرانند.تازه اوج خلاقیتشونم، زمانی هستش که بدون اینکه یالله بگن و اهن و اوهونی کنند میان سر دیوار.در چنین شرایطی ما همش باید حواسمون جمع باشه که کی آقایان تشریف میارند سر دیوار.تا یه وقت خدای نکرده با عدم توجه به نوع لباس پوشیدن و یا عدم رعایت حجاب اسلامی و... موجبات انجام گناه رو برای سردیواریهای محترم فراهم نکنیم.حالا شاید بگی پشت بام همسایه روبه رویی چه ربطی به تو داره.الان برات میگم،خونه ی ما یه خونه ی یک طبقه ی قدیمی ساز دوبره،یه طرفش باز میشه به یه کوچه 12 متری،که نماش یه در کوچکه و چند تا پنجره و یه کم دیوار!که خدا به همسایه هامون برکت بده، هر چی ماشین دارند میارند پشت پنجره های ما پارک میکنن(البته معمولا 2 تا ماشین بیشتر نیست،یه اتوبوس و یه کامیون!و به تازگی این همسایه مون که کامیون دارن نقل مکان فرمودند)اما اون یکی طرف شامل:حیاط و در ماشینرو و یک باب مغازه. این مغازه به صورتی هستش که یک فرو رفتگی توی حیاط ما ایجاد میکنه و منظور من از همسایه ی روبه رو همین مغازه هستش. از اونجایی که اونطرف ساختمون ما که به حیاط باز میشه،همش پنجره یا به اصطلاح همان درشیشه هستش،وقتی روی پشت بام مغازه بایستی تا بیخ خونه ی ما پیداست،تازه اگه شب باشه و لامپ های خونه هم روشن باشه،دیگه اوضاع درخشان اساسی.امشب داشتم جلوی آینه موهام رو شانه میکردم،که یهو دیدم یه صدای غریبه داره میاد توی خونه مون،رفتم بیرون رو نگاه کردم،دیدم بله یک آقای جوونی سر دیوارمون دارند با آدمهای توی خیابون درددل میکنن!حالا از کی اون بالا بوده من نمی دونم،دلم میخواست برم حسابی حالشو بپرسماااااا.بعضیا یک جو مرام ندارند خدا وکیلی....اه ،اه
sayeh  ||  8:26 PM


Thursday, August 11, 2005


دلم تنگ شده برای خودم،برای شیطنت هام،برای بازیگوشی هام،برای نشستن پشت میز و نیمکت های دوره ی راهنمایی و رهبری کردن زیرزیرکی یه حرکت شرورانه از کنج کلاس که نتیجه اش میشه به هم ریختن کلاس انشا، با نوشتن یه انشای مشارکتی یا به هم خوردن کلاس حل تمرین ریاضی و ....دلم تنگ شده برای اون وقتهایی که میگشتیم و بلندترین سرودهایی که می تونستیم پیدا میکردیم که برای روز معلم حفظ کنیم تا وقتی معلم میاد سر کلاس دسته جمعی به جای برپا گفتن،سرود بخونیم و به این ترتیب نصف وقت کلاس که دقیقاً مصادف میشد با زمان پرسش و پاسخ بگیریم.ای.......
دلم تنگ شده برای دبیرستان،بازم همون گوشه ی دنج کلاس و خنده ها و خوراکی خوردن های قایمکی،شیطنت هایی که هنوز عطر بچگی داشت و طعم خامی و یه جور درخشش که کمتر جایی دیده میشه،دلم تنگ شده برای اعتصابهایی که به خاطر کمی فرجه ی امتحان میکردیم و نتیجه اش اخراج از کلاس و نگه داشتن همه ی بچه ها توی حیاط مدرسه و محرومیت از امتحان بود.برای اشتیاق کنکور ترس قبول نشدن و عقب افتادن....
عجب روزگاری بود.اون اولی که اومدم اینجا،به این امید اومدم که از همه چیز بنویسم حتی از چیزایی که نمیشه گفت،میخواستم فقط دلم خالی کنم،اگه برام تعداد کامنتام مهم نیست،اگه خیلی خودم درگیر جمله بندی نمیکنم،اگه به قول جبران نصف حرفایی که میزنم معنی نداره ولی میزنم که به نصف دیگه ی حرفام معنی بده اگه ...اگه....اگه...به خاطر اینکه فکر میکردم میتونم اینجا بنویسم همه ی اون چیزایی که نمیتونم بگم،اما نشد،اینجام نمیشه،یا شایدم میشه گفت، اما نباید گفت.به قول شاعر که میگه:همه حرفا که آخه گفتنی نیست.
حالا اینا رو برای چی گفتم؟نمیدونم.میخواستم به چی برسم؟میدونم اما نمیتونم در قالب کلمات و جمله بگم.بگذریم.
*
امشب شب آرزوهاست،هر کسی آرزویی داره،منم آرزو میکنم که خداوند چنان بلندی نظری و قلب گشاده و مهربانی به من بده که بتونم آرزو کنم که:خداوندا ،به حق همین شب پربرکت،هیچ آرزومندی رو دست خالی از در خونه ات برنگردون و از برکت این عطا و بخشش به تن عزیزان من هم سلامت و به قلبشون آرامش و امنیت،به سفره شون برکت،به بازوانشون قدرت،به دلهاشون محبت،به دستانشون سخاوت عطا کن و اونها رو در زمره خوشبختان و عاقبت به خیران نیکنام قرار بده.
و برای خودم،خداوندا آتش حسادت ،حسرت،بغض،کینه،بدگمانی،شتاب زدگی،بی دردی،دورویی،بخل،خست،خبث طینت و... را در درون من خاموش کن.قلبم رو جلا بده و آن رو از آلودگی و زنگار بستن حفظ کن و اشک رو از من نگیر.به من نیرویی بده تا وقتی دردمندی و میبینم دردش رو احساس کنم و تسکینی برای درد دردمندان باشم.به من توانی ده که بتونم بیشتر از اون که دردی رو بر دل کسی بگدارم،درد از دلهای دیگران بردارم.خداوندا مرا در گروه انسانهایی که راضی به رضای تو هستند قرار بده و از بی نیازی به توانگری برسان.
در یک کلام:بارالها مرا آن ده که به.
sayeh  ||  2:43 PM