سکوت،تنها صدای خداست

سايه و سكوت

سایه و سکوت

 

صفحه اصلی
ارتباط با من
لوگوی وبلاگ
 

 

 



Saturday, August 20, 2005


دیدین بچه ها به هر سنی که میرسند از یه چیزی میترسند،بعضی هاشون تا یک سنی از تاریکی میترسند بعضی هم از تنهایی و تنها موندن.یادم میاد وقتی بچه بودم(حدود 4-5ساله)از چیزی که بی نهایت میترسیدم،خوابیدن و خواب دیدن بود.آخه ماشالله چشم بد دور،هر چی غول و دیو سیاه و سفید و رنگی و آدم ربا بود،یه جوری راهی برای خودش به خوابهای من باز میکرد.یادمه که اونوقتها رختخوابم رو برمیداشتم و میرفتم توی اتاق مامانم اینا،پایین تختشون پهن میکردم و دست مامان رو میگرفتم و میخوابیدم.البته بین خودمون بمونه،الان که فکر میکنم،میبینم مامان چه عذابی میکشیده از دست من به خاطراینکه گاهی وقتها تا ساعتها باید دستش از تخت آویزون میموند،تا من خوابم ببره و خوابم سنگین شه وگرنه قهر میکردم و باید کلی نازکشی میکرد.یادمه یکبار،خواب دیدم:
زنگ خونمون رو زدن ، من رفتم در رو باز کردم بابام پشت سرم بود،یهو یک خانوم کج و کوله و زشت و وحشتناک اومد توی خونمون ، میخواست من رو با خودش ببره،توی خواب هی داد میزدم و بابام رو میخواستم،بابامم دستم رو گرفته بود،اما نه خیلی محکم،طوری که وقتی خانومه دستم رو میکشید هر لحظه فکر میکردم که الان دستم از بابا جدا میشه و اون من رو با خودش میبره.خلاصه دردسرتون ندم،وقتی از اون خواب کذایی بیدار شدم تا مدتها از بابام دلچرکین بودم که چرا دستم رو محکم نگرفته بود.
*
sayeh  ||  8:06 PM