سکوت،تنها صدای خداست

سايه و سكوت

سایه و سکوت

 

صفحه اصلی
ارتباط با من
لوگوی وبلاگ
 

 

 



Friday, November 25, 2005


قاطیم!(به فتح ی )
*
تو خوبی؟؟؟خیلی وقته ازت بیخبرم بی معرفتاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
*
به نظرت،من کلاً آدمیم که سریع تصمیم میگیره؟یا اگه این بار زود تصمیم گرفتم، برای این بوده که قسمت نبوده؟؟؟؟یا کلاً خوب فکر نکردم؟یا شاید یه روز پشیمون بشم؟
*
می شه دلت برام تنگ شه؟دل من که خیلی برات تنگیده،از شدت بی خبریم نگرانت شدم.(حسودیم شد بهت، اخه هیشکی منو دوست نداره)
*
تا حالا دیدی یه آدمی، مثل اون چهارپای معروف خودمون بمونه توی گل؟اگه دیدی،حتماً کمکش کن،مگه نشنیدی که میگن:(تو نیکی میکن و در دجله انداز....)
*
چرا چشمت میبینه،اما دلت باور نمیکنه؟؟؟؟من میدونم، به خاطر اینکه، چشمت دل نداره،دلتم چشم نداره.
*
آیا کسی هست که مرا یاری دهد؟کسی یه دانشجو یا یه مهندس مکانیک،ساخت و تولید،یا طراحی جامدات،سراغ نداره،برای تحقیق پایان ترمم میخوام،به خدا کار سختی ام ندارم،فقط میخوام بهم یک کتاب معرفی کنه،یا لینک یا ...خلاصه هرچی که راه دست خودشه،در زمینه ی طراحی یک قطعه ی صنعتی،هرچیم باشه اشکال نداره،هر جنسی ام داشته باشه مهم نیست،چون فقط یه کار تحقیقی تئوریه، یا یه روش تولید مثل ریخته گری مثلاً یا.... .حتی المقدور میخوام فارسیم باشه،چون هم یه عالمه ترجمه دارم که باید انجام بدم،هم اینکه خارجیم!!خیلی خوبه!میترسم زبان مادریم از یادم بره(:دی) باور بفرمایید من آدم تنبلی نیستما!!! الان بدفرم گیر کردم.(رجوع شود به سطر 4 همین مطلب)
*
میدونی چیه؟از بیست سالگی به این طرف تقریباً هر شش ماه یک بار،به یه اصل توی زندگی پی بردم،که اگه اشتباه نکنم تا حالا همه شون رو گفتم،این پنجمیشه:"بازه زمانی که طول میکشه تا آدمها راجع به یک مسئله ای به شما قول بدند،نسبت مستقیم داره با مدت زمانی که طول میکشه به قولشان وفادار باقی بمانند"(بگذریم که اگه الان بهم بگید 4 تا دیگه رو به ترتیب در 4 دقیقه بگو،نمیتونم،اما دلیلم دارم براشاااا(غیر از مسئله IQ)،چون دوست ندارم زندگیم خیلی اصل داشته باشه،اصل ِ زیادی،زیبائی زندگی رو از بین می بره،فراموششون کنم بهتره)
sayeh  ||  9:49 PM


Thursday, November 24, 2005


واقعا ببخشید،من متنبه ام الان به خدا.
*
شنیدی که قدیمیا گفتن:"زپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیز ..." الان من مصداق بارز این ضرب المثلم.:دی
*
عرضم به خدمت شما که کلاسهای خودم کم بود،یه خبطیم کردم و اسمم رو برای کلاسهای کنکور کارشناسی ارشد نوشتم .دیگه یه روزایی میشه که از 6 صبح که از خونه میزنم بیرون ساعت 10 شب میام خونه.
*
تلفن خونمون قطع شده،دوباره فاتحه است که از طرف من برای جناب گراهام بل ارسال میشه.
*
مهمونم اومده برام،اونم چه مهمونی،از اونایی که باید بهشون جواب بدی(چشمک)بدجور فکرم مشغوله...
*
حالام که اومدم میبینم،هیشکی منو دوست نداره،من این درد رو به کی بگم؟
sayeh  ||  5:07 AM


Thursday, November 10, 2005


میگم میدونی چیه؟احتمالاً این ترم تموم شه موهام کاملاً تغییر موضع دادن و سیخ سیخ شدن،فعلاً که نشانه هاش رویت شده.
*
آقا ،آدم باید متفاوت باشه،مثلاً توی ظل سرما(ظل این شکلیه؟)بستنی بخوره،بعدشم توی تعارفاتش وقتی ازش میپرسند شما سردته یا نه؟بگه نه قربانت،بستنی خوردم،گرم شدم.:دی
*
ای بابا،دل خوش سیری چند؟هوس لبو کردم یهو!
*
نمی دونم کی بود،انقدر میدونم که همون موقع هایی بود که جناب احمدی نژاد مشرف شده بودند به نیویورک!در وبگردیهام (که متاسفانه کمتر فرصت میکنم)کجا؟یادم نیست.یه مطلب خوندم،مطلبش کلاً یه صفحه بود،اما 356.5 صفحه کامنت داشت(خوش به حالش،دارندگی و برازندگی!)اکثراً هم شاکی بودند که چون مطلبش رو نگفتم،نمیگم از چه بابت شاکی بودند.اما من به یک سری نتایج ارزنده رسیدم که در چند خطی اونها رو به سمع و نظر شما خواهم رساند،ok شروع میکنیم(بابا خارجی):فقط لطفاً با شماره هاش بخونید،یه وقت لاینشو گم نکنین!
1-سیاست یک علمه
2-ایرانیا همشون از این علم به طور مادرزاد بهره بردن.
3-مرگ خوبه،اما برای همسایه.
4-من فکر میکنم،پس من هستم، بودن منم کافیه،تو چیکاره ای؟
5-اگر یه آدمی که دم از سیاست میزنه و عضو یه حزب خاصه،بنشینه و به حرفهای احزاب مخالفش گوش بده(یعنی حرفهاشون رو بشنوه)،100% خریدنش!
6-ما باید دم از آزادی بیان بزنیم،اما نباید اجازه بدیم که مخالفان ما به طور آزاد حرفهاشون رو بزنن.
7-اندیشه و صاحب اندیشه،هیچ فرقی باهم نمیکنن،اگر با اندیشه ی یه نفر مخالفیم،باید با خودشم مخالف باشیم.(خداوکیلی،انقدر با بعضی از دانشمندا حال میکنم،طرف کلی زحمت کشیده روی نظریه اش،اون یکی میاد کل نظریه رو میبره زیر سوال،بعد موقعی که این یکی یه جایی گیر میکنه،همون آدم میاد کمکش،عالیجنابان بوهر و هایزنبرگ و انیشتین رو عرض میکنم)
8-همون بهتر که من بیشتر بدوسم(به کسر ب و فتح سین) که یک آدم منطقی! باشم نه سیاست مدار(خدایی این منطقی بودن من،خودم رو که کشته،شمام چیزی راجع بهش نمیدونین وگرنه اگر میدونستین زنده موندنتون رو تضمین نمیکردم)
9-هر چیزی رو باید همون موقع که مطرح میشه بگی،نه اینکه تازه بعد از اندی یادت بیفته که یه مطلبی ام قبلاً خونده بودی!(این آخریش از بقیه مهمتره:دی)
*
ایول!(املام خیلی ضعیف شده ها،به همه چی مشکوکم!)،انقدر خوشم میاد از آدمایی که از نوشته هام خوششون میااااااااد،شما به عنوان مهمان افتخاری همیشه بیا مطالبم رو بخون(چشمک)ولی نه، میخوام جدی باشم،
ممنون آقا، شما لطف دارین، وگرنه من نه چیز خاصی می نویسم و نه نوع خاصی،گاهی اگر چیزی به ذهنم برسه،باهاش چشم دیگران رو خسته میکنم.
sayeh  ||  5:34 AM


Sunday, November 06, 2005


آقا نمی خوای دعا کنی،چرا بهونه میاری؟بگو نمیخوام دعا کنم دیگه،وگرنه من که یک روز قبل از عید،پست داده بودم.ِِD:
شعره آشنا بود؟مگه قراره نباشه؟مهم،اینه که درد مشترک همه ی آدمهایی که دست نیاز به سوی پروردگارشون بلند میکنن
*
اینقدر هوس نماز عید فطر کرده بودم که نگو،جای شما سبز(نمیگم جاتون خالی،از کجا معلوم که اونجا نبوده باشین خودتون)،رفتیم مصلی،البته،بنا به دلایلی،شروع نمازمون مصادف با اولین قنوت بود،اما بازم برای منی که خدایی یک سال انتظار نماز عید فطر رو میکشم خیلی خوب بود،کلی حال داد.اینارو که میگم،نه به خاطراینکه بگم من الان خیلی مومن و مسلمونماااااا،نه،ولی،دست خودم نیست،کلا قنوت نماز رو دوست دارم،نماز عیدم که ماشاا... ،تا دلت بخواد قنوت داره دیگه،اونم چه قنوتی.
*
عرضم به خدمت شما که،اونروز سر کلاس نسبیت یهو نبوغم گل کرد!!داستان از اینجا شروع شد که سر کلاس یه بحث داغی راجع به اینکه واقعیت چیه و چی نیست راه افتاده بود،جناب استاد هم برای اینکه جمع بندی کنه و جلوی جنگ و کشتار احتمالی رو سر کلاس بگیره،فرمودند:"واقیت همان است که میبینیم"،منم که اساساً آدم فکوریم!!یهو یاد این جمله ی کتاب شازده کوچولو افتادم که میگفت،"آنچه اصل است،از دیده پنهان است."خوب چی شد؟به تناقض رسیدیم که!دردسرتون ندم،بقیه ی ساعت کلاس و کلاس بعدی اون روز داشتم به این مسئله فکر میکردم،آخرش یاد این شعر افتادم که میگه"چشم دل باز کن که جان بینی/آنچه نادیدنی است آن بینی"و قضیه حل شد.اینجاست که شاعر میگه:بابا نبوغ،بابا فکر،بابا کار درست،بابا معادل ساز،بابا هم ارزی.......ااااااااا،چقدر بابا... بابا.
*
آقا توی این ماه رمضونی،یک جمله هایی شنیدم،باقلوا!!مثلاً،اینکه،اگه کم غذا بخوری،کمتر روزه ات باطل میشه!!!!
*
sayeh  ||  3:04 AM


Thursday, November 03, 2005


دلم برات تنگ شده بوداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا>:D<
*
وقتی آدم از بی برنامه ای داره میمیره اینطوریه،یهو هزار و بیست و پنج تا کار در جهت های مختلف به سمتش هجوم میارند،که تا بیاد به خودش بجنبه و قطبششون رو هم جهت کنه،یه چند وقتی طول میکشه،
*
میدونی از چیه ماه رمضان خوشم میاد؟نمیگم.D: نه میگم،اینجاش رو که آدم سرش رو میگیره رو به آسمون،خداش رو به 1000 تا از قشنگترین اسمهاش قسم میده و از ته دلش میگه،"دلم دلتنگه و مهر تو میخواد/دلم رو در پی غمها نذاری."
*
یه مدت بود که زبونم حرف زدن ،گوشام شنیدن،و مغزم فکر کردن رو فراموش کرده بودند،اما خداوکیلی توی این چند وقتی که وقت نداشتم، کلاً موجود فعالی شده بودم،حالا بعدا شاید یه چیزهایی گفتم(چشمک)
*
عیدتونم مبارک.میشه فردا وقتی همه ی چیزهایی که دلتون خواست به خدا گفتین و همه ی حاجت های خودتون رو براش شمردین،آخر آخرش منم دعا کنین؟
*
همه ی همه ی همه ی قشنگترین ها و بهترینها و برترین های عالم رو برتون آرزو می کنم.
sayeh  ||  2:55 AM